حسین جونحسین جون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
حسن جونحسن جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

شامرزایی کته shamerzaei kote

ببین نقاشی هام چه خوشگله

یه روز که از کلاس نقاشی برگشت خونه خواستم نقاشی هاش را بهم نشون بده وقتی با ذوق تمام این کار را می کرد می تونستم ته چشماش ناراحتی کوچولوش را ببینم تا اینکه خودش با زبان کودکانه بهم فهماند که معلم سر کلاس برچسب تشویق برای بچه های دیگه زده و او ن که این تشویق شامل حالش نشده بود یه غصه کوچولو رو بوم دلش نشست ،منم سعی کردم برای جبران این دلشکستگیش در قسمت تمرین خانه کنار نقاشی های نازش یه برچسب کفش دوزک بزنم تا از دلش بیرون بره واز طرفی شاید معلمش هم متوجه موضوع بشه ... بعید می دونم چون کلاس تابستانه است نمی خوام با معلم هاش توجیهی صحبت کنم ولی خیلی می ترسم آخه حسین کوچولوم برا ی خودش دنیایی ساخته از مدرسه وکلاس ومعلم و هم کلاسی هاش نمی خوام مر...
24 خرداد 1392

کوچولوی زود رنج مامان

نمی دونم وقتی کوچیک بودم چقدر معنی بدقولی وتنهایی برام معنا داشت اما خوب می دونم که کوچکترین حرکت من در قبال حسین معنایی ژرف برای او دارد همیشه سعی می کنم وقتی خوابه به اتاق کارم بیام و به قراردادن مطلب توی وب کوچولوم بپردازم وخدا نکنه که حسین وسط کار بلند بشه خیلی زود از من می خواد برم پیشش و وقتی کمی دیرتر برم با چهره ناراحت وابروهای گره کرده وروی برگشته متوجه دسته گلی می شم که به آب دادم همه اینها بخصوص نگاه سرد وسکوتش یعنی از دستم حسابی دلگیر شده حالا بیا و براش توضیح بده اصلا توضیح من براش قانع کننده نیست وفقط گه گداری با اخم یه نیم نگاهی به مامان می ندازه مگر اینکه مامان با طرفندهایی این بدقولی را از دلش در بیاره و وقتی شاد شد دیگه یا...
24 خرداد 1392

تردید مادرانه

شاید یه حس مادرانه یا ترسی موهوم ،نمی دانم چند وقتی است که با خودم کشمکش داشتم که آیا ساخت یک وبلاگ درسته یا نه آن هم در زمانه ما ...در محیط سایبری بی شک کاراکتر به کاراکتر نوشته هایمان وعقاید نهفته در آن مورد بررسی از ما بهتران قرار می گیرد .برایم این سوال پیش آمده که آیا کودکم دوست دارد تا کودکی هایش را در پهنای این دنیای بی کران مجازی به تجسم بکشانم ؟نمی دانم؟اما اینرا خوب می دانم که نمی توان از حقیقت این دنیای محصور کننده گذشت واین گستره بی جا ومکان امروز بخش وسیعی از زندگی ما را به خود اختصاص داده واز قدیم گفته اند طلا که پاک است چه حاجت به خاک است زندگی مثل کف دست است صاف وهویدا پس چیزی برای پنهان کردن نیست که بخواهم از آن بهراسم صاحب...
23 خرداد 1392

بلاخره منم رفتم مدرسه

بلاخره مامانی منم به آرزوش رسید ، بعد از یک سال تحصیلی که چشمت به بچه ها بود وتمام وقت کیف به دوش حسرت می خوردی حالا به آرزوت رسیدی ،کلاس نقاشی وژیمناستیک انرژی تازه ای به تو داده لحظه شماری کردنت واسه رفتن به کلاس دیدنی واز همه شیرین تر خداحافظی تو با معلمت دست کوچولوت را به سمت مربی دراز می کنی وبعد از تشکر با جدیت تمام به مربیت میگی فردا می بینمت .خیلی خوشحالم که به خواسته ات رسیدی خیلی آرامتر شدی و روزها برات معنی تازه ای به خودش گرفته انشاالله روی کرسی دکترا ببینمت مامانی گلم .هنوز بلد نیستی نقاشی با موضوع بکشی ومن باید راهنماییت کنم وگرنه یه خط می کشی و انتهای آن را به هم می رسونی برای من این کار تو یه قدم بزرگ ولی برای مربی که شا...
23 خرداد 1392
1